Tuesday, September 4, 2012

رمان ورانوکاوا بخش اول

-به ایستید
-چی شده قربان؟
-شما که هستید و به چه دلیل به "کارافون" امده اید؟
-من شایان و این هم برادرم فرزاد هست.ما برادر زاده های لرد محمود هستیم.پدرمان ماه پیش دار فانی را وداع گفتند و عمویمان از ما خواستند تا به اینجا بیاییم.
-بروید تو
-ممنونم قربان

{در خانه لرد محمود}
فرزاد:درود بر شما عموجان
-درود بر شما برادر زاده های عزیزم.سفرتان از "کاراکان" چطور بود؟
شایان:بدون هیچ مشکلی به این جا امدیم
-خوب است.میدانم که خسته اید.بروید و استراحت کنید.فردا شما را به همه معرفی خواهم کرد.این خدمتکار من امیر حسین است او شما را به اتاق هایتان راهنمایی خواهد کرد.
فرزاد:با سپاس عموجان
امیر حسین:به دنبال من بیایید.
*
امیر حسین:خب این اتاق شما هست.فردا صبح سر ساعت 7 میتوانید صبحانه خود را میل فرمایید.
شایان:خیلی ممنون.مرخصید.
فرزاد:خیلی خسته ام.میروم بخوابم.شب بخیر
شایان:شب بخیر
*
{صبح روز بعد}
فرزاد:هااااااااااا!!!!!!
شایان:صبح بخیر.
فرزاد:صبه بخیر.تو از کی بیدار شدی؟
شایان:فقط چند دقیقه.زود حاضر شو که باید بریم برای صبحانه.عمو منتظرمان هست.
*
لرد محمود:درود بر برادر زاده های عزیزم.این همسر من ثریا و این پسر من علیرضا هست.
ثریا:درود بر شما
علیرضا:درود
شایان:درود بر زن عمو و پسر عموی عزیزم.
محمود:خب حالا تعارفات رو کنار بگذارید و صبحانه تان را بخورید.بعد از آن شما به زمین تمرین میروید و با علیرضا تمرین میکنید.پدرتان میخواست شما را به 2شوالیه قدرتمند تبدیل بکند و من میدانم که او خود به شما تعلیم میداده.او شوالیه بزرگی بوده و شما نباید او را سرافکنده بکنید.
پایان بخش اول

No comments:

Post a Comment