Tuesday, September 4, 2012

رمان ورانوکاوا بخش دوم{مرگ در زمین تمرین}

علیرضا:بچه ها دنبالم بیاین.من میخوام شما رو به زمین تمرین شهر کارافون ببرم.تمامسربازان پدرم در انجا تعلیم میبینند.شما تو اونجا با من یه مسابقه شمشیر بازی میدهید تا شما را امتحان کنیم.البته زیاد ناراحت نباشید چون حتی اگه هیچ چی هم بلد نباشید ما بهتون سریع یاد میدیم

فرزاد:ناراحت ما نباش.ما تو سرزمین خود جزو بهترین شمشیرزنان بودیم.شایان   2سال پیاپی هست که قهرمان مسابقات شمشیربازی میشود.من هم همیشه جزو 4نفر --اول بوده ام.علیرضا:حالا میبینیم

{سر زمین تمرین}

علیرضا:خب اول کی با من مسابقه میدهد؟فرزاد در حالی که چوب مخصوص مسابقات را بر میداشت اعلام امادگی کرد.آن دو به سمت همدیگر حرکت کردند.اول فرزاد سعی کرد که با یه حرکت فریبنده چوب را به سر علیرضا بزند که او جاخالی داد.علیرضا در حالی که به عقب میرفت گفت:فقط همین رو بلدی؟من انتظار بیشتر از اینا رو ازت داشتم.شایان با خود فکر کرد:به احتمال زیاد فقط میخواد عصبانی بکنتش تا نتونه درست تصمیم گیری بکنه.فکر کنم موفق هم شده .فرزاد با عصبانیت سعی کرد که دوباره حمله ای بکنه که علیرضا جاخالی داد.ان دو مدت های زیادی با هم جنگیدند و هیچ کدوم نتونستید بر هم پیروز بشوند.دستان هر دو بسیار درد میکرد و شمشیر هایشان را به زحمت نگه داشته بودند.در اخرین لحظه علیرضا خواست با یک رقص پا فرزاد را سردرگم کند و به او هجوم اورد که فرزاد متوجه قصد او شد و چوبش را در دفاع از خود بالا اورد.2چوب به هم خوردند و با صدای ترقی شکستند.هر دو خوشحال و راضی بودند و از قدرت همدیگر تمجید می کردند.علیرضا گفت:تا بحال کسی به این قدرت ندیده بودم.من دومین شمشیر زن قدرت مند شهر هستم ولی نتوانستم تو را شکست دهم.فرزاد هم جواب داد:هر کسی  که تو را تعلیم داده اگر یه باشگاه شمشیر زنی راه اندازی کند بسیار پولدار میشود.علیرضا به شایان گفت:خب من دیگه نمیتونم با تو مسابقه بدم ولی میرم و قویترین شمشیرزن کارافون را میارم.شایان قبول کرد و علیرضا زمین را ترک کرد.20 دقیقه بعد علیرضا با یه غول 2 متری امد.شایان با ترسی نهفته در صدایش گفت:این فرد باید با من مسابقه دهد؟؟آن غول لبخند زد و گفت نام من یوسف هست و من 5سال هست که شکست نخورده ام.علیرضا گفت:اگر بتوانی 10 دقیقه مقابل او دوام بیاری قدرت خود را ثابت خواهی کرد.شایان شرط رو قبول کرد و یه چوب از درخت گردو را انتخاب کرد که در دسته اش نام رعد حکاکی شده بود.یوسف هم چوب خود را به زمین اورده بود.چوبی که بسیار بلند تر از چوب شایان بود.مسابقه شروع شد و یوسف به سرعت حمله کرد ولی شایان با یک خیز بلند از دسترس او دور شد و با خود فکر کرد:به نسبت هیکلش بسیار سریع است.اما الکی به من لقب شوالیه زیرک را نداده اند.هر زمان که یوسف حمله ای میکرد شایان با یک حرکت جاخالی داده و از دسترسش دور میشد.پس از چند بار انجام این واقعه شایان کم کم اعتماد به نفس خود را افزایش داد.این بار پس از جاخالی دادن یک ضربه سریع به پای یوسف زد.یوسف با صدایی خشمگین فریادی زد با عصبانیت به شایان یورش برد که باز هم شایان از این حرکت او را پیشبینی کرده و جاخالی داد و این دفعه یک ضربه به آن یکی پای یوسف زد و باعث شد او زمین بیفتد.این عمل باعث حیرت بقیه سربازان موجود در زمین شد و آن ها تمرین خود را ترک کرده و مشغول مشاهده جنگ شایان و یوسف شدند.یوسف سریع پا شد ولی شایان سریع تر از او دست به کار شد و با یک ضربه شمشیر یوسف را از دستش دراورد و به گوشه ای پرت کرد.همگان از دیدن این صحنه تعجب کردند و پس از چند ثانیه فریاد هورایی برای این قهرمان تازه وارد کشیدند.یوسف که پس از چند ثانیه فهمید چه خبر شده پا شد و با قیافه ای عصبانی رفت تا با شایان دست بدهد.شایان هم دستش را دراز کرد که ناگهان یوسف گردن شایان را گرفت و ان را با تمام قدرت فشار داد.فرزاد که شاهد این حرکت بود سریعا چوب یوسف را برداشت و با آن به پشت سر یوسف زد.یوسف سریعا دار فانی را وداع گفت و مرد و دستانش شل شد و شایان توانست خود را ازاد کند و سریعا از او فاصله گرفت و چندین سرفه کرد تا حالش خوب شد.

پایان بخش دوم

No comments:

Post a Comment